سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سرزمین نینوا
خداوند متعال، بنده ای را دوست دارد که چون بفروشد، آسانگیر باشد ؛ چون بخرد، آسانگیر باشد ؛چون قضاوت کند، آسانگیر باشد ؛ و چون قضاوت بخواهد، آسانگیر باشد . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
 

شلمچه قطعه ای از بهشت


seieda.blogfaseieda.blogfa
 

از جمله خاطرات بیادماندنی من حضور در عملیات موفق والفجر هشت به اتفاق شهید سید ابو الحسن ریاضی و شهید غلامشاه قاید همراه  با سپاهیان محمد در سال 1364 بود که شنیدنی است.


ما را ابتدا به ناوتیپ امیر المومنین و سپس به لشکر نوزده فجر منتقل کردند .قبل از رفتن به خط مقدم اتفاقاتی افتاد که شنیدن آن  بسیار ارزشمند است .جهت اعزام به خط مقدم در مدرسه ای اطراف شهر فاو عراق مستقر شدیم . شب قبل از حرکت به سمت خط مقدم بعد از نماز جماعت  مغرب و عشا مراسم عزاداری بسیار زیبایی برگزار شد . از جمله ی صحنه ی زیبای این مراسم حضور فرماندهان گردان ما بود که بسیار بر سرو سینه می زدند و گریه می کردند وحال بسیار عجیبی داشتند .


 مثل اینکه می دانستند قرار است چه اتفاقی بیفتد فرمانده ی گروهانمان که مداح هم بود مصیبت می خواند و می گفت بچه ها فردا ما دربین شما نیستیم .دیگر  فرماندهان گروهان و  دسته هم به شکلی دیگر شهادت خود را اعلام می کردند . یادم میاد که مسئول تدارکات هم صبح زود وقتی برای بچه های رزمنده صبحانه را تقسیم می کرد می گفت بچه ها امروز روز قشنگی برای من است هر چه دلتان می خواهد بخورید. آخه من خواب دیده ام که شهید شده ام . خلاصه بگم این فرماندهان حالت خیلی عجیبی داشتند . ولی ما خیلی به این قضیه توجه نمی کردیم . تا اینکه فردای آن روز فرمانده گردان به سایر فرماندهان تحت امر اعلام کرد هرچه سریعتر آماده شوید تا به طرف خط برویم و منطقه ای راکه قرار است نیروها را منتقل کنیم از نزدیک ببینیم . همه به سرعت سوار بر ماشین شدند و حرکت کردند . هنوز یک ساعت نگذشته بود . که فرمانده گروهان 1 که به شدت زخمی شده بود به مقر برگشت . اما هر چه ازش سوال می کردند چه اتفاقی افتاده چیزی نمی گفت . فقط به فرمانده دسته که پیش ما بود گفت همه شهید شدند . بعد متوجه شدیم که هواپیمای عراقی به سمت ماشین آنها حمله کرده  و همگی آنها را به شهادت رسانیده . حالا گردان ما مانده بود با فقط یک فرمانده دسته و قرار هم بود که شب به سمت خط حرکت کنیم .وضعیت عجیبی بود .تازه این را هم اضافه کنم که ظهر به هنگام نماز جماعت نیز هواپیماههای عراقی به ما که در آن مدرسه بودیم با بمبهای خوشه ای حمله کردند و تعدادی دیگر از بچه های رزمنده به خاک و خون کشیده شدند .دود و غبار و آتش همه جا پراکنده شده بود . من نمی توانم آن وضعیت را براحتی بیان کنم . همینقدر بگویم که اگرصبر وپایداری. اخلاص و ایثار بچه ها نبود هیچکس آنجا نمی ماند .و همه با این وضعیتی که پیش آمده بود وفرماندهان هم که شهید شده بودند و با این بمباران وسیع فرار می کردند .اما مطلب جالبتر را بگویم . بعد از بمباران وقتی مجروهان وشهدا رابه پشت جبهه انتقال دادند دوباره نماز برگزار شد . همه در صف ایستادند و نماز را به جماعت خواندند . همین امر باعث تقویت روحیه ی بچه ها شد .بعد از این اتفاقات تنها فرمانده دسته که زنده مانده بود رو به ما کرد و گفت ما هیچ فرمانده ای نداریم فرصت جایگزینی هم از طرف لشکر نیست و ما باید بعد از نماز مغرب و عشا به سمت خط مقدم ( جاده فاو ام القصر) برویم اگر من را به عنوان فرمانده قبول دارید اعلام بفرمایید . تمام بچه های رزمنده وقتی این حرف را شنیدند با خوشحالی هرچه تمامتر و باصدا ی بلند  و با فرستادن صلوات او را تایید کردند.بعد از این قضیه فرمانده جدید گفت تا هواپیماههای عراقی دوباره پیداشون نشده باید به سمت سنگرهای لب اروند رود برویم و تا شب در اون سنگر ها بمانیم وبعد برای رفتن به خط مقدم دوباره به اینجا برمی گردیم .همه به طرف سنگرها حرکت کردیم و هر چند نفر در یک سنگر مستقر شدیم من و سید ابو الحسن هم در یک سنگر مستقر شدیم البته تمام کسانی که در این عملیات شرکت داشتند می دانند که وضعیت منطقه ی عملیاتی حجم آتشباری عراق و بمبارانهای هواپیماههای عراقی چطور بود درطول روز بیش از 350 بار منطقه را بمباران می کردند و گلوله باران توپهای عراقی هم بماند خلاصه منطقه پر از دود و آتش بود زمین از اینهمه بمباران مرتبا در لرزش بود .تانکفرمهای نفتی شهر فاو هم که هواپیماههای عراقی هدف قرار داده بودند در آتش می سوختند . و دود غلیظی منطقه را گرفته بود .به هر حال توصیف این همه اتفاق برای من کار ساده ای نیست .و مسئله دیگر که ما را در سنگرها آزار میداد انبوه کشته های عراقی بود که روی سنگرها و کنا ر ما بودند و بوی تعفن آنها ما را کلافه کرده بود .یکی از این جسدها حدودا 5 متری در سنگر ما بود که بویش خیلی ازارمان می داد .اول فکر کردیم که جسد را در رودخانه اروند بیندازیم و این کار را انجام دادیم . و دلمان خوش که خیالمان از بابت این جسد راحت شده اما چند ساعت بعد که از سنگر خارج شدیم دیدیم اون جسد دقیقا سر جای اولش افتاده . بله مد رودخانه اون را باز برگردانده بود و این مسئله عجیبی برای ما بود. اما سید       ابو الحسن که رو ح بسیار بزرگی داشت گفت این درس بزرگی است که خدا به ماداده بیا برویم جسد رادفن کنیم حتما او یک مسلمان شیعه بوده که به اجبار او را وارد معرکه کرده اند اون هم یک انسانه و به اتفاق هم اون عراق را که متلاشی شده بود دفن کردیم  وسپس برای استراحت وارد سنگرمان شدیم .در این لحظه فرمانده گردان وارد سنگر ما شد و  گفت بچه ها ما دو تا کمک آرپی جی می خواهیم شما آماده هستید . سید ابوالحسن با خوشحالی گفت بله ما آماده ایم .فرمانده گفت خوب پس بیایید تجهیزات لازم راتحویل بگیرید که امشب حرکت می کنیم. هوا داشت کم کم تاریک می شد که به مقر اصلی در مدرسه برگشتیم .  مغرب شد و اذان گفته شد و نماز جماعت زیبایی برگزار شد . زیارت عاشورا هم   با آن حال و هوای معنویش خوانده شد و همین امر باعث شده بود که همه ی اتفاقات پیش آمده را فراموش کنیم . خوب از اتفاقات آن شب قبل از اعزام به خط مقدم بگویم که جالب بود .نماز که تمام شد شام مختصری که استامبولی پلو بود و بخاطر وضعیت شیمیایی منطقه غذاداخل پلاستیک بود و آن رو میل کردیم و محیای  حرکت شدیم . اما در این لحظه و در آن تاریکی شب یکی از بچه های رزمنده که اهل شیراز بود از جای خود بلند شد و گفت بچه ها آرام باشید می خواهم مطلب مهمی را براتون تعریف کنم. همه ساکت شدیم و توجه مان به طرف اون برادر رزمنده جلب شد. گفت بچه ها ما الان به خط می رویم و وقتی به خط رسیدیم اولین کسی که شهید می شه منم شما من را می آورید کنار خاکریز و پتویی روی من می گیرید . و فردای اون روز من را به معراج شهدای اهواز انتقال می دهند . و روز بعد به شیراز می فرستند و در خیابان زند تشییع می کنند و خلاصه خیلی چیزهای عجیب دیگه . البته در آن لحظه ما این مطالب را جدی نمی گرفتیم . به هر حال بعد از صحبت این برادر رزمنده  با دستور فرمانده به سمت خط مقدم حرکت کردیم .مسایلی در مسیر پیش آمد که مجال آن نیست بیان کنم . وقتی به جاده ی فاو ام القصر رسیدیم همه به ستون یک حرکت می کردیم . آتش بسیار سنگین بود آتش باری توپهای عراق بی امان ادامه داشت . البته این را هم بگویم که من وابوالحسن ریاضی دوستان بسیار صمیمی بودیم و هرگز حاضر نبودیم از همدیگر جدا شویم ولی بنا به ضرورت چون هردو ما کمک آرپی جی زن بودیم ما را از همدیگر جدا کردند من کمک آرپی جی زن یکی از برادران رزمنده بودم و سید هم کمک آرپی جی زن همین رزمنده شیرازی بود که قبل از حرکت اون مطالب عجیب را می گفت . در ستون حرکت می کردیم .من پنجاه متر جلو تر از سید بودم و هر وقت عراقی ها منور می زدند و هوا روشن می شد من بلا فاصله به سمت عقب برمی گشتم و سید را نگاه می کردم و برای هم دست تکان میدادیم در این لحظه وقتی برای چندمین با وقتی به عقب برگشتم تا به سید نگاه کنم دیدم کلوله ای به ستون و به جمع بچه ها اصابت کرد دودو آتش همه جا را گرفته بود .وقتی آتش فرو کش کرد دیدم تا چند تا از بچه ها آتش گرفته اند و دارند در خون خود می غلطند صحنه ی عجیبی بود . در این لحظه دیدم که یک نفر به سرعت به طرف من میاد .و خودش را به سمت من پرت کرد . در آن تاریکی خوب که نگاه کردم دیدم که سید ابو الحسن است و یک قبضه آرپی جی در دست دارد و خوشحال و خندان گفت دیدی ما بالا خره به هم رسیدیم گفتم سید چی شد . گفت دوست آرپی جی زنم شهید شد و من آرپی جی او را برداشتم زود بیا بریم جلو.بله به سمت عقب که نگاه کردم دیدم همان رزمنده ی شیرازی که اون مطالب را می گفت و ما باور نمی کردیم شهید شده و او را کنار خاکریز برده و رویش پتویی کشیده اند . و همان اتفاق افتاد که گفته بود. من و سیدو سایر بچه های رزمنده به سمت جلو حرکت کردیم منطقه یک لحظه آرامش نداشت عراقی ها که شکست خود را حتمی می دیدند هر چه آتش داشتند در منطقه می ریختند خصوصا اینکه گارد ریاست جمهوری عراق که معروفترین و زبده ترین نیروهای عراقی بودند در آنجا مستقر بودند و دیوانه وار منطقه را گلوله باران می کردند. وقتی به خاکریز اول رسیدیم فوری شروع به ساختن سنگر کردیم با هزار زحمت زیر آتش شدید توانستیم به کمک سید و یکی دیگر از بچه ها سنگر جمع و جوری آماده کنیم .کار که تمام شد نفر سومی که کنار ما بو دو اهل شهرستان مرودشت بود گفت می خواهم نماز بخوانم .البته ایشان از بس تو عملیاتهای قبلی آر.پی. جی زده بود گوشهایش کر شده بود و از سمعک استفاده می کرد . ولی سمعکش را در آورده بود و اصلا صدای انفجارهای اطراف را نمی شنید . مشغول نماز شد .سید به من گفت برو کنارش بنشین هر وقت صدای صوت خمپاره راشنیدی و احساس کردی که می خواهد کنارش بخوره سریع پرتش بکن تا ترکش بهش نخوره چون خودش صدای صوت خمپاره را نمی شنوه . همینطور که مشغول نماز بود یکدفعه صدای شدید صوت خمپاره را شنیدم و با قدرت این دوستم را پرت کردم .وقتی بلند شد با عصبانیت هرچه تمامتر به طرف من آمد . من هم که وضعیت را نامناسب می دیدم به سرعت فرار کردم اما اون هم با سرعت دنبالم اومد و هر چه در دست داشت به طرف من پرتاب می کرد . وداد می زد چرا اینکار را می کنی . هرچه من توضیح میدادم فایده ای نداشت آخه اصلا چیزی نمی شنید .دو باره مشغول نماز شد  و باز همان قضیه تکرار شد تا بلاخره متوجه شد و از من عذر خواهی کرد .آن شب با تما م سختی گذشت . و ما با تمام سرو صدایی که حاصل انفجار گلوله های عراقی بود از فرط خستگی خوابمان برد . راستی سنگرما اینقدر کوچک بود که ما سه نفر فقط به زور می توانستیم درون آن نشسته بخوابیم ضمن اینکه تمام تجهیزات هم دستمان بود کلاه آهنی. اسلحه . خشابها وتازه پوتین هم پایمان بود. صبح برای نماز که بلند شدم از سنگر بیرون رفتم . وصحنه ی عجیبی دیدم . خاکریز را نگاه کردم و دیدم که یک سمت خاکریز کلا فرو رفته بود . متوجه شدم و ما دقیقا در دید مستقیم تانکهای عراقی هستیم .از بس شب تا صبح تانکهای عراقی به خاکریزها شلیک کرده بودند که خاکریز کوتاه شده بود و همه و به ویژه سنگر ما راحت در دید عراقی بود. خوب وقتی این منظره رادیدم داخل سنگر آمدم و به بچه ها گفتم . اما ما که دیگر کاری نمی تونستیم بکنیم .  بعد از تیمم بصورت نشسته مشغول نماز صبح شدم رکعت دوم در سجده بودم که انفجاری بسیار شدید سنگر ما را روی سرمان ریخت . بله گلوله ی مستقیم تانک به سنگر ما خورده بود اما خدا کمک کرد و فقط قسمتی از سنگر ریخت رو سرمان که با کمک دیگر رزمندگان از زیر آوار خارج شدیم و با زحمت به طرف سنگر بعدی حرکت کردیم ولی هنوز به سنگر بعدی نرسیده بودیم که اون سنگر نیز هدف قرار گرفت و با زحمت وارد سنگر بعدی شدیم که خاکریز او بلند بود و کمتر زیر دید مستقیم تانکها بود . این عملیات غرور آفرین با مقاومت سرسختانه دلاورمردان در بیش از هفتاد روز درگیری شدید و تقدیم تعداد زیادی شهید و مجروح با پیروزی قاطع به پایان رسید .البته جریانات زیبایی دیگر هم در این منطقه اتفاق افتاد که انشاء الله در قسمتهای بعدی بیان خواهم کرد.این بود خاطره ی چند روز حضور در منطقه و بیان زیباییهایی که توصیفش برای بنده ی حقیر بسیار مشکل بود ونتوانستم حق مطلب را ادا کنم



::: دوشنبه 86/11/8::: ساعت 10:52 عصر

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
.:: منوی اصلی ::.
.:: آمار بازدید ::.
بازدید امروز : 31
بازدید دیروز : 0
بازدید کل : 78559
.:: تا دیدار محبوب ::.
.:: درباره خودم ::.
سرزمین نینوا

.:: پیوند های روزانه ::.
.:: لوگوی وبلاگ من ::.
سرزمین نینوا
.:: آرشیو شده ها ::.
.:: اشتراک در خبرنامه ::.
 
.:: طراح قالب::.
مرکز نشر فرهنگ شهادت
مرکز نشر فرهنگ شهادت شیراز
مرکز نشر فرهنگ شهادت
سلام خوش آمدید ما هر روز سعی بر این داریم که در این وبلاگ مطالب جدیدی بزاریم پس با نظرات خودتان به ما کمک کنید به آرشیو موضوعی برای پیدا کردن مطالب خود بروید

->>

Bahar-20

< language=Java>

کد پرواز پرندگان